چکیده :ایستگاه سوم یا چهارم بودم که کسی کنارم نشست، حرکت تند و ریز دستانش چشمم را از روی صفحه کتاب به سوی خودش جلب کرد. آنقدر تند تند می بافت که نمی توانستم چشم بردارم. یاد فیلم عصر جدید افتادم آنجا که آدم های داخل کارخانه مجبور بودند آنقدر تند کار کنند که انگار ذهن ها از کار افتاده و فقط دستها بود که حرکت می کرد....
کلمه- شهرزاد موسوی: اتوبوسی که سوار شده بودم کهنه و اوراق بود. با کوچکترین دست انداز کف خیابان تکان می خورد و از روی صندلی به بالا پرت می شدم معلوم بود که پدر کمک فنرهایش در آمده. با هر تکان اتوبوس یا هر بار که در ایستگاه نگه می داشت خطوط نوشته کتابی که می خواندم را گم می کردم. اما باز هم ول کن نبودم دلم نمی خواهد هر روز یک ساعت موقع رفت و یک ساعت موقع برگشت روی صندلی اتوبوس و تاکسی وقتم را تلف کنم، هر چند همین تکان خوردن ماشین های قراضه یا حرف زدن دو نفر جلویی یا پشتی باعث می شود یک خط را دو بار یا حتی چند بار بخوانم.
ایستگاه سوم یا چهارم بودم که کسی کنارم نشست، حرکت تند و ریز دستانش چشمم را از روی صفحه کتاب به سوی خودش جلب کرد. آنقدر تند تند می بافت که نمی توانستم چشم بردارم. یاد فیلم عصر جدید افتادم آنجا که آدم های داخل کارخانه مجبور بودند آنقدر تند کار کنند که انگار ذهن ها از کار افتاده و فقط دستها بود که حرکت می کرد. همین طور که می بافت نگاهم کرد و گفت: توی خیابون موقع راه رفتن هم می بافم، دم عیده یه عالمه سفارش گرفتم.
لبخندم را که دید ادامه داد: پتوی نوزاده سفارش خیلی زیاده چند تا از مغازه های خیابون بهار یه عالمه سفارش دادن اصلا وقت ندارم.
دوباره به صورتم نگاه کرد و گفت: دستم تنده نه؟
گفتم: خیلی، خسته نباشی.
و باز خندیدم. هنوز در فضای فیلم بودم. هر چند دقیقه یک بار نوک انگشتانش را به دهان می برد و با آب دهان ترشان می کرد. با لبخند گفت: هر دو روز یک پلیور می بافم.
نوک انگشتانش خشک و ترک ترک شده بود و لبه ی ناخن های کوتاهش ریش ریش بود.
پرسیدم: تمام روز بافتنی می بافید؟
گفت: خدا تن آدم رو سالم نگه داره مریض که نباشی بقیه اش درست می شه با همین کارا خرج خودم رو در میارم.
به سختی حرف هایش را می فهمیدم فکر نمی کنم حتی یک دندان هم در دهان داشت. حتی وقتی که حرف نمی زد هم از فرو رفتگی صورتش و برجستگی گونه هایش پیدا بود.
نمی توانستم چیزی بگویم می ترسیدم حواسش را پرت کنم. کاموای سفید رنگ از داخل کیف سرمه ای رنگ برزنتی اش بیرون می آمد. هر چند دقیقه یک بار به من لبخند می زد و می بافت.
ایستگاه بعدی را که دید رو به من کرد و گفت: تا اونجا این رج رو تموم می کنم.
و بعد شروع کرد به شمردن دانه ها: ۲۱، ۲۲ ….۳۵ تا، دیدی تونستم.
انگار با خودش مسابقه داشته باشد. انگار زندگی برایش در دو کلمه خلاصه می شد، بافتن و فروختن.
به ایستگاه که رسیدیم، پیاده شد و کنار خیابان به راه افتاد. وقتی اتوبوس حرکت کرد و از کنارش رد شد، نگاهش کردم هنوز هم می بافت تند تند راه می رفت و از آن هم تند تر می بافت. با خودم گفتم خدا تنش را سالم نگه دارد. قرار بود نفت بر سر سفره ها بیاید اما نان هم رفت. اما نا امید نیست و می دود تا از چرخ روزگار عقب نیفتند. خدا تنش را سالم نگه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر