ایرج مصداقی، فعال حقوق بشر مقیم سوئد در واکنش به نامه ای از فائزه هاشمی که اخیرا منتشر شده است؛ نامه ای سرگشاده خطاب به وی نوشته است.
ایرج مصداقی یکی از بازماندگان قربانیان سال ۶۷ در زندانهای جمهوری اسلامی است که در زمینه افشای قتل عام دگر اندیشان گامهای موثری را برداشته است، مجموعه مطالب گفته شده در نامه وی از منظر حقوق بشری یک سند تکاندهنده است که بخش کوچکی از نقض حقوق بشر در دهه اول انقلاب اسلامی محسوب می شود.
ایرج مصداقی یکی از بازماندگان قربانیان سال ۶۷ در زندانهای جمهوری اسلامی است که در زمینه افشای قتل عام دگر اندیشان گامهای موثری را برداشته است، مجموعه مطالب گفته شده در نامه وی از منظر حقوق بشری یک سند تکاندهنده است که بخش کوچکی از نقض حقوق بشر در دهه اول انقلاب اسلامی محسوب می شود.
رو در رو با فائزه هاشمی و «عبرت روزگار»
خانم فائزهی هاشمی! نامهی کوتاه اما گویای شما را که در آن به زیبایی شرایط حاکم بر زندان را ترسیم کرده بودید خواندم. همین نامه انگیزهای شد تا این نامه را خطاب به شما بنویسم. نمیتوانم با شما همدردی نکنم. شما در سادهترین شکل از درون زندان با مخاطبانتان درد دل کردهاید. سخنتان که از دل برآمده لاجرم بر دل مینشیند.
ماه پیش هم که در نامه به جعفری دولتآبادی تأکید کردید اگر «دادستان مرحمت دارد با مرخصی زندانیانی موافقت کند که ماهها و بلکه سال هاست با دلایل واهی در زندان به سر میبرند. نه من که با محکومیت شش ماهه فقط دو ماه است در زندان هستم و خود را اساسا مستحق استفاده از مرخصی در مقابل این زنان ستم دیده نمیبینم.» معلوم بود در مسیر درستی حرکت میکنید و قصد ندارید از روابط ویژه و نفوذ پدرتان استفاده کنید.
به نظر من این پیشرفت است که اعلام کردهاید به خمینی «امام» نمیگویید و به خامنهای «مقام معظم رهبری». اما تا این دو را بدترین جنایتکاران تاریخ میهنمان بدانید خیلی راه مانده است که امیدوارم به مرور طی کنید و شما را همراه مردم ایران ببینیم.
خانم هاشمی متأسفم که به زندان افتادید اما خوشحالم که چشمتان به بخشی از حقایق باز شد. ایکاش این اتفاق میمون زودتر افتاده بود. از جنبهی شخصی برای خود شما میگویم. یادم نمیرود یک بسیجی که در سال ۶۰ به اشتباه دستگیر شده بود سر نماز روزی صدبار خدا را شکر میکرد که به زندان آمد و جنایات رژیم را به چشم دید و عاقبتاش را به دنیای دیگران نفروخت. پس از جنبش ۸۸ هم کسی را میشناسم که با تمام وجودش به نظام اعتقاد داشت اما وقتی بازجویان ولی فقیه و «سربازان گمنام امام زمان» در کهریزک به او شیشه استعمال کردند نه تنها باورش به نظام بلکه به دین و پیغمبر و امام ترک برداشت. هیچ چیز و هیچکسی دیگر نمیتواند او را جمع و جور کند .
خانم هاشمی! خسته و ناامید نشوید. ملامتها و سرزنشها شما را از راهی که انتخاب کردهاید باز ندارد. من شما را درک میکنم چرا که خودم سالهای طولانی زندانی بودهام و حرف یک زندانی را خوب میفهمم. برای همین لازم میدانم مواردی را با شما در میان بگذارم. چرا که در انتهای نامهتان به درستی تأکید کردهاید که قصد دارید «بعد از آزادی مصممتر و محکمتر» به راهتان ادامه دهید. چه خوب که چنین تصمیمی گرفتهاید. آرزو میکنم به آن جامهی عمل بپوشانید. اما باید «راه» را از «چاه» بازجست.
شاید این سؤال برای شما و عدهای مطرح شود چرا وقتی مهدی کروبی، زهرا رهنورد، میرحسین موسوی، محمد نوریزاد یا خود شما حرکت مثبتی انجام میدهید و چهره میشوید و یا در مقابل نظام میایستید شما را مخاطب قرار میدهم و از گذشته میگویم و سیاهیها را به رختان میکشم. پاسخ آن ساده است هم میخواهم هشداری به شما داده باشم تا زحماتتان به باد نرود و هم میخواهم حقایق را با مردمی که شنونده هستند و شناختی از گذشته ندارند در میان بگذارم و از همه مهمتر میخواهم حق نسلم را ادا کنم. حقی که نه تنها پایمال شد بلکه پوشیده ماند.
البته همزمانی نگارش این نامه به شما و فشارهایی که روی خانوادهی شما و پدرتان از سوی خامنهای و اطرافیانش وارد میشود تصادفی است و برمیگردد به انتشار نامهی شما از درون زندان که لازم دیدم مطالبی را که در پی میآید با شما در میان بگذارم.
خانم هاشمی! میدانم شما هنوز بغضی فروخفته در گلو دارید، این را به خاطر نامی که برای پسر بزرگتان انتخاب کردهاید میگویم؛ «حسن»! نام پدربزرگش را انتخاب کردهاید، «شیخ حسن لاهوتی اشکوری» آن مرد نجیب و رنجکشیده و شکنجهدیده که در سال ۶۰ توسط لاجوردی در اوین به قتل رسید و شما به توصیهی پدرتان بر این ظلم بزرگ دم فرو بستید و تنها نامش را بر پسرتان گذاشتید. همین قدر هم کار خوبی کردید.
به نظر من انتخاب همان نام کار خودش را کرد، و به شخصیت معترض شما تا حدودی شکل داد و شما را به جایی رساند که امروز در محلی زندانی هستید که سه دهه قبل، قتلگاه پدر همسرتان شد. عبرت روزگار را میبینید؟ میدانم بعدها در جستجوی چگونگی قتل وحید، برادر همسرتان که مقامات دادستانی گفته بودند پس از دستگیری و هنگام بردن سر قرار، خود را از ساختمان پلاسکو به پایین پرتاب کرد، زحمت رفتن تا ساختمان پلاسکو و تحقیق در این مورد را به جان خریده بودید. هرچند کافی نبود.
تفاوت شخصیت شما و خواهرتان فاطمه در همینجاست. او خواهر بزرگ شماست و عروس اول شیخ حسن لاهوتی با این حال به اندازهی شما پیگیر ماجرا نشد.
در عین حال به یاد شما میآورم که این همهی داستان نبود شما در حالی نام «حسن» را بر فرزندتان میگذاشتید که در حزب جمهوری اسلامی همراه با خواهرتان فاطمه، همکار شیخ محسن دعاگو مسئول واحد ایدئولوژی حزب بودید و با همکاری یکدیگر کارهای پدرتان روی قرآن را جمعآوری میکردید. دعاگو آن موقع فقط امام جمعه شمیران و معاون پرورشی نیروی انسانی وزارت آموزش و پرورش نبود بلکه همکار و همدست لاجوردی و سربازجو و شکنجهگر بیرحم شعبهی ۱۲ اوین هم بود که با نام مستعار «محمد جواد سلامتی» نیمههای شب به خانههای مردم هجوم میآورد و شعار «النصر بالرعب» را سرلوحهی کارش قرار میداد. یکی از افتخاراتش این است که بازجویی ۱۷۰ نفر از وابستگان بخش کارگری مجاهدین را به عهده داشته است. میدانید چند نفر از آنان به جوخههای مرگ سپرده شدند؟ میدانید چند نفر آنها تا آخر عمر آثار شکنجه را با خود همراه دارند؟ تازه این یک فقره از جنایات اوست که به آن اعتراف میکند. وگرنه همانطور که خود میگوید بازجویی از سیفالله کاظمیان بازاری ساده و درهمشکستهای را که در سال ۶۴ مقابل جوخهی اعدام ایستاد به عهده داشته است. جرمش این بود که در زمان شاه زندانی بود و همسلول دعاگو و پس از انقلاب هم کاندیدای مجلس شورای ملی از سوی مجاهدین. به اعتراف دعاگو و بیرحمی او توجه کنید:
«من پروندهى او را به طور ويژه خواستم، چون در جريان فعاليتهاى سيفالله كاظميان بودم. خودم مراحل بازجويى، تكميل پرونده و محاكمهى او را انجام دادم.»
به شما پیشنهاد میکنم در همان زندان کتاب خاطرات دعاگو را بخوانید. من که با مصیبت آن را خواندم از بس که دروغ سرهم کرده بود و شلخته و بی مسئولیت حرف میزد ذله شدم. باور کنید از شما و همشیرهتان هم نام برده است. او امروز هم کارگزار پدرتان است و به همین دلیل تحت فشار قرار دارد.
حالا که مزهی زندان را چشیدهاید حالا که پای درد دل همبندیهایتان نشستهاید دلتان به درد نمیآید که در جوانی همراه و همنشین یک شکنجهگر و قاتل بودهاید؟
هادی غفاری آن موقع در شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی بود. در روز سی خرداد در کمیتهی میدان فردوسی دختران مجروح دستگیر شده را مجبور میکرد که از روی حوض وسط کمیته بپرند و در صورت امتناع آنها با سیلی به گوششان میزد. در روز پنج مهر مقابل بیمارستان حافظ روی کمر یکی از دختران خردسال هوادار مجاهدین که در تظاهرات دستگیر شده بود نشسته و با هین کردن و هش کردن او را مجبور به راه رفتن کرده بود. او در همان حال مجبور بود به دستور هادی غفاری «عرعر» کند. در زندان هم در حالی که روی کمر یکی از قربانیانش نشسته بود، او را مجبور کرده بود که چهار دست و پا راه برود و در همان حال پارس کند. در اثر این شکنجه، کَشکَکهای زانوی قربانی به شدت آسیب دیده بود و او دیگر قادر به راه رفتن نبود. هادی غفاری لبهی لبادهاش را در تنباناش کرده آستینهایش را بالا میزد و مشغول شکنجه میشد. فکر نمیکنم بعد از این همه سال لازم باشد در مورد لاجوردی یا قصاب تهران توضیح دهم. شما متأسفانه در حزب پدرتان با چنین کسانی دمخور بودید.
شما وقتی نایب رئیس کمیته ملی المپیک شدید همکارتان محمد مهرآیین یکی از جنایتکاران علیه بشریت و به قول لاجوردی «ستون دادستانی» در سیاهترین روزهای میهنمان بود. او دست در خون بهترین فرزندان این مرز و بوم داشت. تا همسرش که یک عمر رنج کشید فوت کرد تازه داماد شد و در هفتادسالگی بچهدار هم شد. فرزندش محمدرضا را چنان بار آورده بود که خود جنایتکاری تمام عیار بود و محافظ لاجوردی هم شده بود.
میدانید پدر و برادر همسرتان در زمانی به قتل رسیدند که پدرتان در نماز جمعه فریاد میزد «ترحم بر پلنگ تیز دندان ستمکاری بود بر گوسفندان» و خواهان اعدام بیشتر و سرکوب شدیدتر بود؟ پدرتان در آن روزها تیغ «زنگی مستی» چون لاجوردی را هرچه تیز تر میکرد.
در جلسهی سران رژیم، آیتالله مهدوی کنی تقاضا کرده بود که از سرعت اعدامها کاسته شود، یکی از مخالفان سرسخت پیشنهاد او پدرتان بود. دامنهی این مخالفت را به نماز جمعه هم کشاند. به لیست اعدامیهای مهرماه ۶۰ مراجعه کنید ببینید دستورالعمل پدرتان چگونه به کار بسته شد و به احدی «رحم» نکردند.
متأسفانه پدرتان یکی از اعضای شورای انقلاب و مشوقین اعدامهای پس از انقلاب و تصمیمگیر اصلی کشور پس از هفتم تیر ۶۰ بود اما توجه کنید چگونه مسئولیت را از سر خود باز میکند و از «مسئولان امنیتی و قضایی وقت» میخواهد که پاسخگو باشند؟
ماه پیش هم که در نامه به جعفری دولتآبادی تأکید کردید اگر «دادستان مرحمت دارد با مرخصی زندانیانی موافقت کند که ماهها و بلکه سال هاست با دلایل واهی در زندان به سر میبرند. نه من که با محکومیت شش ماهه فقط دو ماه است در زندان هستم و خود را اساسا مستحق استفاده از مرخصی در مقابل این زنان ستم دیده نمیبینم.» معلوم بود در مسیر درستی حرکت میکنید و قصد ندارید از روابط ویژه و نفوذ پدرتان استفاده کنید.
به نظر من این پیشرفت است که اعلام کردهاید به خمینی «امام» نمیگویید و به خامنهای «مقام معظم رهبری». اما تا این دو را بدترین جنایتکاران تاریخ میهنمان بدانید خیلی راه مانده است که امیدوارم به مرور طی کنید و شما را همراه مردم ایران ببینیم.
خانم هاشمی متأسفم که به زندان افتادید اما خوشحالم که چشمتان به بخشی از حقایق باز شد. ایکاش این اتفاق میمون زودتر افتاده بود. از جنبهی شخصی برای خود شما میگویم. یادم نمیرود یک بسیجی که در سال ۶۰ به اشتباه دستگیر شده بود سر نماز روزی صدبار خدا را شکر میکرد که به زندان آمد و جنایات رژیم را به چشم دید و عاقبتاش را به دنیای دیگران نفروخت. پس از جنبش ۸۸ هم کسی را میشناسم که با تمام وجودش به نظام اعتقاد داشت اما وقتی بازجویان ولی فقیه و «سربازان گمنام امام زمان» در کهریزک به او شیشه استعمال کردند نه تنها باورش به نظام بلکه به دین و پیغمبر و امام ترک برداشت. هیچ چیز و هیچکسی دیگر نمیتواند او را جمع و جور کند .
خانم هاشمی! خسته و ناامید نشوید. ملامتها و سرزنشها شما را از راهی که انتخاب کردهاید باز ندارد. من شما را درک میکنم چرا که خودم سالهای طولانی زندانی بودهام و حرف یک زندانی را خوب میفهمم. برای همین لازم میدانم مواردی را با شما در میان بگذارم. چرا که در انتهای نامهتان به درستی تأکید کردهاید که قصد دارید «بعد از آزادی مصممتر و محکمتر» به راهتان ادامه دهید. چه خوب که چنین تصمیمی گرفتهاید. آرزو میکنم به آن جامهی عمل بپوشانید. اما باید «راه» را از «چاه» بازجست.
شاید این سؤال برای شما و عدهای مطرح شود چرا وقتی مهدی کروبی، زهرا رهنورد، میرحسین موسوی، محمد نوریزاد یا خود شما حرکت مثبتی انجام میدهید و چهره میشوید و یا در مقابل نظام میایستید شما را مخاطب قرار میدهم و از گذشته میگویم و سیاهیها را به رختان میکشم. پاسخ آن ساده است هم میخواهم هشداری به شما داده باشم تا زحماتتان به باد نرود و هم میخواهم حقایق را با مردمی که شنونده هستند و شناختی از گذشته ندارند در میان بگذارم و از همه مهمتر میخواهم حق نسلم را ادا کنم. حقی که نه تنها پایمال شد بلکه پوشیده ماند.
البته همزمانی نگارش این نامه به شما و فشارهایی که روی خانوادهی شما و پدرتان از سوی خامنهای و اطرافیانش وارد میشود تصادفی است و برمیگردد به انتشار نامهی شما از درون زندان که لازم دیدم مطالبی را که در پی میآید با شما در میان بگذارم.
خانم هاشمی! میدانم شما هنوز بغضی فروخفته در گلو دارید، این را به خاطر نامی که برای پسر بزرگتان انتخاب کردهاید میگویم؛ «حسن»! نام پدربزرگش را انتخاب کردهاید، «شیخ حسن لاهوتی اشکوری» آن مرد نجیب و رنجکشیده و شکنجهدیده که در سال ۶۰ توسط لاجوردی در اوین به قتل رسید و شما به توصیهی پدرتان بر این ظلم بزرگ دم فرو بستید و تنها نامش را بر پسرتان گذاشتید. همین قدر هم کار خوبی کردید.
به نظر من انتخاب همان نام کار خودش را کرد، و به شخصیت معترض شما تا حدودی شکل داد و شما را به جایی رساند که امروز در محلی زندانی هستید که سه دهه قبل، قتلگاه پدر همسرتان شد. عبرت روزگار را میبینید؟ میدانم بعدها در جستجوی چگونگی قتل وحید، برادر همسرتان که مقامات دادستانی گفته بودند پس از دستگیری و هنگام بردن سر قرار، خود را از ساختمان پلاسکو به پایین پرتاب کرد، زحمت رفتن تا ساختمان پلاسکو و تحقیق در این مورد را به جان خریده بودید. هرچند کافی نبود.
تفاوت شخصیت شما و خواهرتان فاطمه در همینجاست. او خواهر بزرگ شماست و عروس اول شیخ حسن لاهوتی با این حال به اندازهی شما پیگیر ماجرا نشد.
در عین حال به یاد شما میآورم که این همهی داستان نبود شما در حالی نام «حسن» را بر فرزندتان میگذاشتید که در حزب جمهوری اسلامی همراه با خواهرتان فاطمه، همکار شیخ محسن دعاگو مسئول واحد ایدئولوژی حزب بودید و با همکاری یکدیگر کارهای پدرتان روی قرآن را جمعآوری میکردید. دعاگو آن موقع فقط امام جمعه شمیران و معاون پرورشی نیروی انسانی وزارت آموزش و پرورش نبود بلکه همکار و همدست لاجوردی و سربازجو و شکنجهگر بیرحم شعبهی ۱۲ اوین هم بود که با نام مستعار «محمد جواد سلامتی» نیمههای شب به خانههای مردم هجوم میآورد و شعار «النصر بالرعب» را سرلوحهی کارش قرار میداد. یکی از افتخاراتش این است که بازجویی ۱۷۰ نفر از وابستگان بخش کارگری مجاهدین را به عهده داشته است. میدانید چند نفر از آنان به جوخههای مرگ سپرده شدند؟ میدانید چند نفر آنها تا آخر عمر آثار شکنجه را با خود همراه دارند؟ تازه این یک فقره از جنایات اوست که به آن اعتراف میکند. وگرنه همانطور که خود میگوید بازجویی از سیفالله کاظمیان بازاری ساده و درهمشکستهای را که در سال ۶۴ مقابل جوخهی اعدام ایستاد به عهده داشته است. جرمش این بود که در زمان شاه زندانی بود و همسلول دعاگو و پس از انقلاب هم کاندیدای مجلس شورای ملی از سوی مجاهدین. به اعتراف دعاگو و بیرحمی او توجه کنید:
«من پروندهى او را به طور ويژه خواستم، چون در جريان فعاليتهاى سيفالله كاظميان بودم. خودم مراحل بازجويى، تكميل پرونده و محاكمهى او را انجام دادم.»
به شما پیشنهاد میکنم در همان زندان کتاب خاطرات دعاگو را بخوانید. من که با مصیبت آن را خواندم از بس که دروغ سرهم کرده بود و شلخته و بی مسئولیت حرف میزد ذله شدم. باور کنید از شما و همشیرهتان هم نام برده است. او امروز هم کارگزار پدرتان است و به همین دلیل تحت فشار قرار دارد.
حالا که مزهی زندان را چشیدهاید حالا که پای درد دل همبندیهایتان نشستهاید دلتان به درد نمیآید که در جوانی همراه و همنشین یک شکنجهگر و قاتل بودهاید؟
هادی غفاری آن موقع در شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی بود. در روز سی خرداد در کمیتهی میدان فردوسی دختران مجروح دستگیر شده را مجبور میکرد که از روی حوض وسط کمیته بپرند و در صورت امتناع آنها با سیلی به گوششان میزد. در روز پنج مهر مقابل بیمارستان حافظ روی کمر یکی از دختران خردسال هوادار مجاهدین که در تظاهرات دستگیر شده بود نشسته و با هین کردن و هش کردن او را مجبور به راه رفتن کرده بود. او در همان حال مجبور بود به دستور هادی غفاری «عرعر» کند. در زندان هم در حالی که روی کمر یکی از قربانیانش نشسته بود، او را مجبور کرده بود که چهار دست و پا راه برود و در همان حال پارس کند. در اثر این شکنجه، کَشکَکهای زانوی قربانی به شدت آسیب دیده بود و او دیگر قادر به راه رفتن نبود. هادی غفاری لبهی لبادهاش را در تنباناش کرده آستینهایش را بالا میزد و مشغول شکنجه میشد. فکر نمیکنم بعد از این همه سال لازم باشد در مورد لاجوردی یا قصاب تهران توضیح دهم. شما متأسفانه در حزب پدرتان با چنین کسانی دمخور بودید.
شما وقتی نایب رئیس کمیته ملی المپیک شدید همکارتان محمد مهرآیین یکی از جنایتکاران علیه بشریت و به قول لاجوردی «ستون دادستانی» در سیاهترین روزهای میهنمان بود. او دست در خون بهترین فرزندان این مرز و بوم داشت. تا همسرش که یک عمر رنج کشید فوت کرد تازه داماد شد و در هفتادسالگی بچهدار هم شد. فرزندش محمدرضا را چنان بار آورده بود که خود جنایتکاری تمام عیار بود و محافظ لاجوردی هم شده بود.
میدانید پدر و برادر همسرتان در زمانی به قتل رسیدند که پدرتان در نماز جمعه فریاد میزد «ترحم بر پلنگ تیز دندان ستمکاری بود بر گوسفندان» و خواهان اعدام بیشتر و سرکوب شدیدتر بود؟ پدرتان در آن روزها تیغ «زنگی مستی» چون لاجوردی را هرچه تیز تر میکرد.
در جلسهی سران رژیم، آیتالله مهدوی کنی تقاضا کرده بود که از سرعت اعدامها کاسته شود، یکی از مخالفان سرسخت پیشنهاد او پدرتان بود. دامنهی این مخالفت را به نماز جمعه هم کشاند. به لیست اعدامیهای مهرماه ۶۰ مراجعه کنید ببینید دستورالعمل پدرتان چگونه به کار بسته شد و به احدی «رحم» نکردند.
متأسفانه پدرتان یکی از اعضای شورای انقلاب و مشوقین اعدامهای پس از انقلاب و تصمیمگیر اصلی کشور پس از هفتم تیر ۶۰ بود اما توجه کنید چگونه مسئولیت را از سر خود باز میکند و از «مسئولان امنیتی و قضایی وقت» میخواهد که پاسخگو باشند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر