رعنا و سمیه مادر و دختر بمی که یکسال و نیم پیش قربانی اسیدپاشی پدر معتاد شدند، هنوز نتوانستهاند از سوی مراجع قضایی حکم مجازات او را بگیرند. این درحالی است که چشم راست کودک سه ساله به دلیل جلوگیری از عفونت به صورت کامل تخلیه خواهد شد.
به گزارش خبرنگار مهر، یک سال قبل از زلزله بم در یکی از مراسمهای عزاداری فامیل، برای اولین بار خانواده همسر آیندهام را دیدم. بعد از چند روز خواستگاری کردند. پدرم موافق نبود چون از دامادمان شنیده بود که خانواده خوبی نیستند. اما من که امیر را دیده بودم و از اینکه ورزشکار و زیباست خوشم آمده بود، بدون اینکه به ذات و اخلاقش فکر کنم، عاشقش شدم، گفتم یا با امیر ازدواج میکنم یا خودم را میکشم. پدرم از این حرفم ترسید و با اینکه نه تنها او بلکه همه برادر و خواهرهایم با این ازدواج موافق نبودند، اما بعد از یک هفته مراسم عقد را برگزار و مهریه ۵۰ میلیونی را شرط ازدواج کردیم.
همین زمان بود که پای دخالتهای علی برادر بزرگ امیر به زندگیمان باز شد. او موافقت نمیکرد. گفتم مهریه برایم مهم نیست و در آخر مهرم را یک میلیون تومان به همراه ۱۴ سکه طلا قرار دادند. بعد از عقد آماده برگزاری مراسم عروسی شدیم و پس از آن به همراه برادرم و برادرزاده امیر به ماه عسل رفتیم. این دو نفر ماه عسل را به دهانمان زهر کردند چون با یکدیگر اختلاف سلیقه داشتند همین دعواهای بچگانه، باعث اولین اختلافهای من و امیر بعد از ازدواجمان شد.
به امیر گفته بودم که کنار خانوادهاش زندگی نکینم اما او اهمیتی نمیداد و میگفت چون پول ندارم نمیتوانیم جای دیگری زندگی کنیم.
چند روز بعد امیر به مدت سه روز ناپدید شد. برادرش با اینکه میدانست کجاست اما به من نمیگفت. وقتی برگشت گفت که رفته بود برای کار اگر در این مواقع حوصلهات سر رفت برو پیش خانوادهات. دوباره امیر رفت و چند روز ناپدید شد. خواستم بروم خانه پدریام که علی، برادر شوهرم جلویم را گرفت و گفت که اگر پایم را از خانه بیرون بگذارد حتما قلم پایم را میشکند. امیر یا نبود یا وقتی هم که بود روزها سر کوچه میایستاد و شبها کمتر به خانه میآمد.
تا اینکه نیمه شبی، یک کامیون، جلوی در خانه پارک شد و امیر و علی سیمانهای زیادی را داخل حیاط خالی کردند. بعدها فهمیدم اینها مصالح ساخت خانه برای مردم زلزله زده بم بوده که آنها دزدیده و به خانه آورده بودند. رچه بیشتر راهنماییش کردم بدتر میشد و میگفت که من کار دیگری بلد نیستم. همین موقع بود که فهمیدم ازدواجم با او اشتباه محض بوده است. از آن به بعد در خانه حبس شدم. خانوادهام را نمیدیدم و آنها هم اجازه نداشتند به خانهام بیایند تا اینکه نازنین به دنیا آمد. فکر میکردم زندگیمان بهتر شود اما بدتر شد و امیر نه تنها از به دنیا آمدن نازنین خوشحال نشد بلکه از به دنیا آمدن رعنا دختر دومم نیز عصبی بود در این میان سرزنشهای برادرشوهرم را هم باید تحمل میکردم.
امیر روزی که دو تا بچه شیرخوار در خانه داشتم آمد گفت که آشپزخانه را برای قراردادن کبوترهایش خالی کنم مخالفت کردم علی دخالت کرد به خاطر سلامتی دخترهایم جلویش ایستادم درگیری بین من و علی بیشتر از قبل شد انقدر که در یک کانکس زندانیام کردند و رویم نفت ریختند تا آتشم بزنند. خانوادهام فهمیدند و خودشان را رساندند امیر میگفت که سمیه خودش را زندانی کرده و قصد خودکشی داشته است.
بعد از آن درخواست طلاق کردم. امیر گفت که میخواهی با همین صورت زیبا از من طلاق بگیری؟ اهمیتی ندادم گفتم نئشه کراک و شیشه است و بلوف میزند. مدتها بود معتاد شده بود. به دادگاه رفتیم و امیر گفت که وکالت طلاق را به برادرم میدهم. تعجب کردم. برگشتم.
از ترس دوباره اشتباه کردم
در این مدت پدرم یاورم بود و اجازه نداد که به خانهاش بروم. همین موضوع کینهای شد در دل امیر. تهدید کرد. ترسیدم مشکلی برای خانوادهام درست کند دست دخترانم را گرفتم و باز هم بیتوجه به اصرار پدرم رفتم به خانهاش. روز بعد امیر به خانه آمد درحالی که شلوارش سوخته بود گفت: زمین خوردم. شک کردم چون همه جادههای اطرافمان خاکی بود و لباسهای او که از مرگ مادرش تا به حال همیشه سیاه بودند، خاکی نشده بود. نفهمیدم دلیل سوختگی چه بود. اردیبهشت سال پیش بود خوابش نمیبرد. تلویزیون نگاه میکرد من خواب بودم نازنین تقریبا ۵ سال داشت کنارم خوابیده بود. رعنای یک سال و نیمه هم مثل همیشه در آغوشم. یک دفعه احساس کردم روغن داغی روی صورتم ریخته شد. فریاد کشیدم. لامپ روشن نمیشد. آمدم در حیاط و فریاد زدم که سوختم. همسایهها آمدند. خواهرم هم آمد. میگفت چرا هیچ چراغی در این خانه روشن نمیشود. چه کسی برق خانه را قطع کرده است. برادرم پریز برق را زد. رفتم جلوی کولر. قدرت باز نگه داشتن چشمانم را نداشتم. بسته شدند. آب به صورتم میزدم فایده نداشت. شنیدم که برادرم گفت این اسید است. من تا آن روز اسید ندیده بودم. من را به بیمارستان بردند. همان جا متوجه شدم که رعنا هم سوخته است و جراحت چشم سمت راستش شدید است.
چشم چپ رعنا بسته نمیشد
چشم سمت چپش هم به خاطر چسبندگی پلک بسته نمیشد تا اینکه دکترهای تهرانی او را عمل کردند و خوب شد با این حال دستها و شکمش کاملا سوخت. شدت سوختگی رعنا بیشتر از نازنین بود چون آن شب رعنا در آغوشم خوابیده بود. اما نازنین که کمی فاصله داشت تنها دستش سوخت و مقداری از پوست صورتش به علت پاشیدگی اسید جمع شده است. اما حال او بهتر از رعناست. صورت، گردن و موهایم سوختهاند و چشمانم جز نور چیزی نمیبینند. دکترها بعد از اینکه هر دو هفته یک بار راه تهران کرمان را میروم و میآیم، گفتهاند که شاید با ۸ بار عمل بتوان گفت که دید چشمانت بهتر میشود اما مهم نیست فقط میخواهم رعنا خوب شود او دختر کودکی است که هنوز نمیداند چه اتفاقی برایش افتاده است به خاطر همین الان بازیگوشی میکند و شاد است ولی نازنین با ۶ سال سن تقریبا فهمیده چه اتفاقی افتاده و گوشه گیر شده است.
آن زمان که در خانه پدرم بودم، جز خانه و زمین کشاورزی جایی را نمیدیدم. ازدواج هم که کردم در خانه حبس بودم. اکنون با این چهره هم میلی به بودن در جمع مردم ندارم. اما رعنا با یک چشم تخلیه شده و صورت سوخته چگونه میتواند بین مردم و دوستانش زندگی کند؟ این همه غم من است.
از ترس دوباره اشتباه کردم
در این مدت پدرم یاورم بود و اجازه نداد که به خانهاش بروم. همین موضوع کینهای شد در دل امیر. تهدید کرد. ترسیدم مشکلی برای خانوادهام درست کند دست دخترانم را گرفتم و باز هم بیتوجه به اصرار پدرم رفتم به خانهاش. روز بعد امیر به خانه آمد درحالی که شلوارش سوخته بود گفت: زمین خوردم. شک کردم چون همه جادههای اطرافمان خاکی بود و لباسهای او که از مرگ مادرش تا به حال همیشه سیاه بودند، خاکی نشده بود. نفهمیدم دلیل سوختگی چه بود. اردیبهشت سال پیش بود خوابش نمیبرد. تلویزیون نگاه میکرد من خواب بودم نازنین تقریبا ۵ سال داشت کنارم خوابیده بود. رعنای یک سال و نیمه هم مثل همیشه در آغوشم. یک دفعه احساس کردم روغن داغی روی صورتم ریخته شد. فریاد کشیدم. لامپ روشن نمیشد. آمدم در حیاط و فریاد زدم که سوختم. همسایهها آمدند. خواهرم هم آمد. میگفت چرا هیچ چراغی در این خانه روشن نمیشود. چه کسی برق خانه را قطع کرده است. برادرم پریز برق را زد. رفتم جلوی کولر. قدرت باز نگه داشتن چشمانم را نداشتم. بسته شدند. آب به صورتم میزدم فایده نداشت. شنیدم که برادرم گفت این اسید است. من تا آن روز اسید ندیده بودم. من را به بیمارستان بردند. همان جا متوجه شدم که رعنا هم سوخته است و جراحت چشم سمت راستش شدید است.
چشم چپ رعنا بسته نمیشد
چشم سمت چپش هم به خاطر چسبندگی پلک بسته نمیشد تا اینکه دکترهای تهرانی او را عمل کردند و خوب شد با این حال دستها و شکمش کاملا سوخت. شدت سوختگی رعنا بیشتر از نازنین بود چون آن شب رعنا در آغوشم خوابیده بود. اما نازنین که کمی فاصله داشت تنها دستش سوخت و مقداری از پوست صورتش به علت پاشیدگی اسید جمع شده است. اما حال او بهتر از رعناست. صورت، گردن و موهایم سوختهاند و چشمانم جز نور چیزی نمیبینند. دکترها بعد از اینکه هر دو هفته یک بار راه تهران کرمان را میروم و میآیم، گفتهاند که شاید با ۸ بار عمل بتوان گفت که دید چشمانت بهتر میشود اما مهم نیست فقط میخواهم رعنا خوب شود او دختر کودکی است که هنوز نمیداند چه اتفاقی برایش افتاده است به خاطر همین الان بازیگوشی میکند و شاد است ولی نازنین با ۶ سال سن تقریبا فهمیده چه اتفاقی افتاده و گوشه گیر شده است.
آن زمان که در خانه پدرم بودم، جز خانه و زمین کشاورزی جایی را نمیدیدم. ازدواج هم که کردم در خانه حبس بودم. اکنون با این چهره هم میلی به بودن در جمع مردم ندارم. اما رعنا با یک چشم تخلیه شده و صورت سوخته چگونه میتواند بین مردم و دوستانش زندگی کند؟ این همه غم من است.
سمیه مهری و دخترش رعنا اکنون در مسافر خانهای در تهران بابت هر شب اقامت ۳۰ هزار تومان با تخفیفی که مدیر مسافرخانه داده، اقامت کردهاند. جز همین مسافرخانه جای دیگری را هم برای اقامت و آشنایی ندارند. چون تا قبل از این اتفاق حتی یک بار هم از روستای برات آباد شهرستان بم به تهران نیامده بودند. بعد از یک سال و نیم از آن اتفاق بنا به دلایل نامعلوم هنوز هیچ حکمی برای امیر و علی، برادرش داده نشده است. حکم طلاق سمیه از امیر هم به دلیل کم کاری وکیل سمیه به تعویق افتاده است. در این بین علی با وثیقه یکصد میلیونی آزاد شده است. در یکی از جلسات دادگاه، امیر خواهان سرپرستی نازنین و رعنا شده بود که سمیه اعتراض کرده بود. امیر بعد از آن اتفاق گفته است هیچ وقت فکر نمیکردم با ریختن اسید روی صورتشان زنده بمانند و این همه دردسر برایم درست کنند تصور میکردم همان شب میمیرند!
اکنون اگر از رعنای ۴ ساله بپرسید پدرت کجاست عصبانی میشود و با همان لحن کودکانهاش تنها با شنیدن نام پدر یاد آن شب میافتد و میگوید: عمو علی و بابا بمیرن. صبح فردا، (یکشنبه) سمیه بار دیگر تحت عمل جراحی قرار میگیرد و چشم رعنا تخلیه میشود. نازنین، رعنا و سمیه چند روز دیگر به روستا بر میگردند درحالی که از تهدید برادرشوهر ناخلف در امان نیستند.
اکنون اگر از رعنای ۴ ساله بپرسید پدرت کجاست عصبانی میشود و با همان لحن کودکانهاش تنها با شنیدن نام پدر یاد آن شب میافتد و میگوید: عمو علی و بابا بمیرن. صبح فردا، (یکشنبه) سمیه بار دیگر تحت عمل جراحی قرار میگیرد و چشم رعنا تخلیه میشود. نازنین، رعنا و سمیه چند روز دیگر به روستا بر میگردند درحالی که از تهدید برادرشوهر ناخلف در امان نیستند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر